ناروان شدن بازار. (مجمل اللغه). انحماق. (تاج المصادر). بی رونق شدن. کاسد شدن. از رواج افتادن. از رونق افتادن، ارزانی و کم قیمتی کالا و مال التجاره و داد و ستد نشدن در بازار و تنزل تجارت. (ناظم الاطباء)
ناروان شدن بازار. (مجمل اللغه). انحماق. (تاج المصادر). بی رونق شدن. کاسد شدن. از رواج افتادن. از رونق افتادن، ارزانی و کم قیمتی کالا و مال التجاره و داد و ستد نشدن در بازار و تنزل تجارت. (ناظم الاطباء)
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن: دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357). هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263). ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء). چو شد حالش از بینوایی تباه نوشت این حکایت بنزدیک شاه. (بوستان). خانه چون تیره و سیاه شود نقش بر وی کنی تباه شود. اوحدی. ، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن: شود خایه در زیر مرغان تباه هر آنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. ، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن: وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن تباه. فردوسی. بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه. فردوسی. ، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی). همی داشت تا شد تباه اردشیر همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر. فردوسی. چه مایه بزرگان با تاج و گاه از ایران شدند اندر این کین تباه. فردوسی. اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه. فرخی. و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی). - تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). - تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). - ، پریشان و دل مشغول شدن: بگفتند این پیش کاوس شاه دل شاه کاوس زان شد تباه... که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. - تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن: از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. - ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی: فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن: دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357). هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263). ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء). چو شد حالش از بینوایی تباه نوشت این حکایت بنزدیک شاه. (بوستان). خانه چون تیره و سیاه شود نقش بر وی کنی تباه شود. اوحدی. ، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن: شود خایه در زیر مرغان تباه هر آنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. ، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن: وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن تباه. فردوسی. بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه. فردوسی. ، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی). همی داشت تا شد تباه اردشیر همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر. فردوسی. چه مایه بزرگان با تاج و گاه از ایران شدند اندر این کین تباه. فردوسی. اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه. فرخی. و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی). - تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). - تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). - ، پریشان و دل مشغول شدن: بگفتند این پیش کاوس شاه دل شاه کاوس زان شد تباه... که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. - تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن: از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. - ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی: فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)
ویران شدن منهدم شدن: باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسۀ رباب شود. سعدی. عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. ، فرودآمدن و خوابیدن. افتادن. واریز کردن چون دیوار و امثال آن. بزیر آمدن: دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد رخت سرای عقل بیغما کنون شود. سعدی. ، سخت مست شدن: بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد. حافظ. ، ضایع شدن. فاسد شدن. عیب پیدا کردن. - در جایی خراب شدن، در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن
ویران شدن منهدم شدن: باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسۀ رباب شود. سعدی. عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. ، فرودآمدن و خوابیدن. افتادن. واریز کردن چون دیوار و امثال آن. بزیر آمدن: دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد رخت سرای عقل بیغما کنون شود. سعدی. ، سخت مست شدن: بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد. حافظ. ، ضایع شدن. فاسد شدن. عیب پیدا کردن. - در جایی خراب شدن، در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن
مانع شدن: زانکه پستا شد حجاب این ضعیف از هزاران نعمت و خوان و رغیف. مولوی. معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود؟ گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم. سعدی (بدایع). میان ما بجز این پیرهن نخواهد ماند وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم. سعدی
مانع شدن: زانکه پستا شد حجاب این ضعیف از هزاران نعمت و خوان و رغیف. مولوی. معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود؟ گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم. سعدی (بدایع). میان ما بجز این پیرهن نخواهد ماند وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم. سعدی
طناب شدن دکان و مانند آن، خط کشیده شدن، ظهوری در تعریف نورس گوید: در هر دکان راسته بازارش که به تار شعاعی طنابی شده کار هزار سود و سودا راست آمده. (آنندراج)
طناب شدن دکان و مانند آن، خط کشیده شدن، ظهوری در تعریف نورس گوید: در هر دکان راسته بازارش که به تار شعاعی طنابی شده کار هزار سود و سودا راست آمده. (آنندراج)
نیلگون شدن. نیلی شدن. ازرق گشتن: تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست شد کبود ازشانۀ دست آینۀ زانوی من. خاقانی. ، سیاه شدن. تیره و تار شدن. کدر گشتن: ز بیراهی کار کرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود. فردوسی
نیلگون شدن. نیلی شدن. ازرق گشتن: تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست شد کبود ازشانۀ دست آینۀ زانوی من. خاقانی. ، سیاه شدن. تیره و تار شدن. کدر گشتن: ز بیراهی کار کرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود. فردوسی
برآوردن کباب از سیخ و گوشت از دیگچه (بهار عجم) (آنندراج). به سیخ کردن قطعات گوشت و بر آتش نهادن برای بریان شدن: یک روز نمی کشی شرابی کز لخت جگر کشم کبابی. ظهوری (از آنندراج). ببزم باده کشان هر کسی کند کاری یکی شراب کشد دیگری کباب کشد. محمدقلی سلیم (از آنندراج)
برآوردن کباب از سیخ و گوشت از دیگچه (بهار عجم) (آنندراج). به سیخ کردن قطعات گوشت و بر آتش نهادن برای بریان شدن: یک روز نمی کشی شرابی کز لخت جگر کشم کبابی. ظهوری (از آنندراج). ببزم باده کشان هر کسی کند کاری یکی شراب کشد دیگری کباب کشد. محمدقلی سلیم (از آنندراج)
کباب پختن. (بهار عجم) (آنندراج). بریان کردن کباب بر آتش. به سیخ کشیدن. به سیخ زدن: از آن فروزی آتش همی برزم اندر که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب. مسعودسعد. چه آتش است حسامت که چون فروخته شد بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب. مسعودسعد. احمد مرسل که کرد از تپش و زخم تیغ تخت سلاطین زگال گردۀ شیران کباب. خاقانی. نوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود... (گلستان) ، کنایه از آزار دادن، رنجانیدن. (بهار عجم) (آنندراج)
کباب پختن. (بهار عجم) (آنندراج). بریان کردن کباب بر آتش. به سیخ کشیدن. به سیخ زدن: از آن فروزی آتش همی برزم اندر که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب. مسعودسعد. چه آتش است حسامت که چون فروخته شد بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب. مسعودسعد. احمد مرسل که کرد از تپش و زخم تیغ تخت سلاطین زگال گردۀ شیران کباب. خاقانی. نوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود... (گلستان) ، کنایه از آزار دادن، رنجانیدن. (بهار عجم) (آنندراج)